آرامش از راه دور...
|
|
خوب من اصولا زیاد آدم مرتبی توی زندگی نبوده و نیستم.
مطالبم سیر منطقی رو دنبال نمیکنند.
هرچی به ذهنم برسه میام براتون تعریف میکنم.
این خاطره ای که میخوام بگم مال ماه 2 اینترنیمه.یعنی دقیقا 3 سال قبل....
توی بخش اطفال بودیم.یکی از بچه ها مشکوک به سرطان خون بود.من بچه رو برده بودم برای نمونه گیری از مغز استخوان(.بماند که چه بدبختی کشیدیم با بچه و با ذکر جزییات دل دوستان غیر پزشک رو ریش نمیکنم.).نمونه رو همون جا رنگ کردیم و استاد نگاهش کرد.خوشبختانه مورد خاصی نداشت فقط برای تایید باید میفرستادیم یه مرکز دیگه.
من مامور بردن نمونه به جلوی در و تحویل اون به پدر بیمار شدم.وارد راهرو که شدم از راه دور بابای بچه رو دیدم.منتظر من بود.(قبلا بهش گفته بودیم باید نمونه رو ببره)قیافش خیلی نگران بود.به شدت وحشت زده بود.به نظرم کاملا آماده بود بزنه زیر گریه.گفتم چی کار کنم چی کار نکنم توی راهرو هم نمیشد داد بزنم بچتون سالمه مردم میخندیدند بهم.
به نظرمن که نه سر پیاز بودم و نه تهش برای اون صورت نگران راهرو خیلی طولانی بود،چه برسه به اون پدر منتظر وحشتزده .یه فکری به نظرم رسید.یعنی تنها راه ممکن همون بود.صاف توی صورت باباهه نگاه کردم و به پهنای صورتم لبخند زدم.فکر کنم بزرگترین زیبایی پزشکی رو دیدم.تمام اون ترس و وحشت و اضطراب اون مرد در کسری از ثانیه با دیدن نیش تا بناگوش باز بنده از بین رفت.
من تونسته بودم فقط با یه لبخند اون هم از راه دور زندگی رو برای اون پدر نگران شیرین کنم....
نظرات شما عزیزان:
inspiron 
ساعت23:05---13 خرداد 1391
چه حس خوبی پاسخ:بله واقعا عالیه
|
شنبه 10 خرداد 1391برچسب:خاطرات, |
|
|
|